اي مرغك اسير
كه درباغي دوردست ميخواني
زمستا ن است
تندبادهاي سردوزوزه كش رانميبيني كه ازدل يخچالهاي مهيب وبزرگ كوهستانها برميخيزندوهمچون لشكروحشيان بيرحم وخونخواربرسرزمين ماميتازندودرختهاوشاخه هاي جوان ونونهالان لطيف ونازك وگلبوته هاي راكه غنچه هاي صدهااميدبرسرشاخه هاشان بيتاب شكفتنددرزيرتازيانه هاي وحشي وكينه توزشان ميگيرند وميزنندوغارت ميكنند وميشكنند و ميگريزند
اي مرغك اسير
كه در باغي دوردست ميخواني
زمستان است
اين باغستان بزرگ رانميبيني كه درزير شلاقهاي بيرحم اين جلاد ازوحشت سكوت كرده است نمي بيني كه غارتگران وحشي چگونه بر اين باغها تاخته اند فرشهاي مخملين سبزه هارا برچيده اند وجامه هارا از تن درختان پير وجوان وكودكان وشيرخوارگان باغ نيز به غارت برده اند.
مگر نميبيني ؟مگرنميبيني كه ديگر نه نسيمي است ونه بوته،نه پونه اي نه گلي نه زمزمه شاد جويباري،
مگر نميبيني كه در اين باغستان بزرگ ،كه ميگويند پيش از اين گسترده هزاران خرمي بوده است وشاهد صدها شكفتن وجوانه زدن وروئيدن، اكنون جز ديواروديواروديوار چيزي نيست افق تاافق همه ديوارهاي زشت گلي وسياه است.
اي مرغك اسير
كه در باغي دوردست ميخواني
زمستان است
آواي محزون ترا كه در قفسي ميخواني ،ازميان هياهوي گوش خراش زاغان زشت و شاد كه آسمان را سياه كرده اند مي شنوم ، تو نيز نغمه هاي غمگين مرا كه از دور دست مي آيد ميشنوي و ميداني كه در اين باغستان افسرده كه در زير سم ستوران لشكر زمستاني پايمال گشته وبر ويرانه هاي يخ بسته و خاموشش كافور مرگ ريخته اند و اندام بي روح هزاران غنچه ناكام را در كفن سپيد پوشانيده اند همچون تو مرغي هست كه در باغي دور دست ميخواني زمستان است .
اي مرغك اسير
كه در باغي دور دست ميخواني
زمستان است
مگر نميداني كه در پشت هر زمستاني بهاريست اين ديوان زشت كه ديوارها را بالا برده اند تا خورشيد روشنائي را نبينيم غافل از آنند كه اين خورشيد دوباره سر خواهد زد و شكوفه ها دوباره گل خواهند كرد و بوي تعفن از اين سرزمين خواهد رفت پس ديگر تو با اينها همداستان مشو و آواز بها ررا بخوان و اميد رادر اين سرزمين مرده دوباره بگستران تا بدانند كه زمستا ن رفتنيست
اي مرغك اسير
كه در باغي دور دست ميخواني
زمستان است
ديگر مگو زمستان است
آواز بهار راسر د ه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر